سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 20
  • بازدید دیروز : 20
  • کل بازدید : 293627
درباره
محمد[115]

بسم رب الشهدا هدف از ایجاد این وب رضایت شهدا از من وشماست وحداقل کاری را که توانسته ایم برایشان انجام دهیم

جستجو


آرشیو مطالب
تبلیغات
تبلیغات دوستان
کاربردی
ارسال شده در یکشنبه 92/6/3 ساعت 11:17 ع توسط محمد

یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.

 ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.

گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.

 وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.

تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.

****************

تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.

ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.

 به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.

 توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.

گفت: «سربازی یا پاسدار؟»

گفتم : «سرباز.»

گفت : «چرا حمله کردید؟»

گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»

گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »

گفتم : «حتماً»

گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»

گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»

قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»

قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»

****************

پایم تیر خورده بود.

 خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.

لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.

 آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.

دلم می خواست داد می زدم

«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».

****************

جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.

 پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.

انگار نه انگار.

 آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.

 نه بی حس کردند، نه چیزی.

من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.

****************

اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .

 می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.

 یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.

****************

ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»

خودشان می گفتند« یوم القیامه»

یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند  کابل به دست.

 باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.

این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.

 

****************

همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.

 می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»

ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،  

آنهم جماعت.

****************

چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.

 بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.

دستشان سنگین بود.

آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.

****************

زمستان بود .

 آمده بودند آسایشگاه را بگردند .

 هفته ای یک بار کارشان همین بود.

وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.

 اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند،     آب ریخته بودند رویشان.

****************

آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»

انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.

 دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.

 روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.

****************

دم پایی هایمان را می زدیم زیر بغل مان و دور میدان وسط اردوگاه راه می رفتیم، پا برهنه .

 کف پایمان پینه بسته بود.

 این طوری می کردیم که هروقت با کابل زدندمان، کم تر اذیت شویم.

****************

مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.

سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.

 از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .

فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.

****************

توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.

 نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.

ورق ورقش  کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.

 روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.

 

****************

نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های  جمعه بیش تر مراقبمان بودند.

 یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.

وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»

گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.

****************

داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»

این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.

 شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.

 با هم گریه می کردیم.

 او سنی بود. من شیعه.

****************

عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.

آماده باش می دادند.

می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.

 می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.

****************

تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.

گفتیم« جانور، حیوان.»

گفت:« کو؟»

گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»

غش غش خندید و رفت.

****************

می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»

می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»

می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»

عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.

****************

هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»

می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»

می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»

آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»

همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»

****************

موصل، چهارتا اردوگاه داشت.

 پنجمیش قبرستان بود.

 از پانصد شهیدی که از آن جا آوردند. پیکر چهارتایشان سالم بود.

 نپوسیده بود.

برگرفته از کتاب « اسارت » جلد 15  از  مجموعه کتب روزگاران




: عملیات محرم